مطالب بامزه و خنده دار ⎝⓿⏝⓿⎠ ، اعتراف هاي بامزه .خاطرات با مزه . سوتی ها بامزه.چرت و پرت،.. مطالب بامزه و خنده دار |
|||
بابام داشت خاطره تعریف میکرد میگفت: وقتی که من رفتم با مادرتون عقد کردم شب که اومدیم خونه، دخترای همسایه ها با سنگ شیشه خونمونو شکستن! نظرات شما عزیزان: جوجو
ساعت17:32---12 خرداد 1393
فداتشم امیرعلی جونم..خودم بیام برات غذا درست کنم؟؟؟؟
چی دوس داری؟؟؟
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
|||
|